رهی معیری – غزلیات
شماره 103
غزق تمنای توام
در پیش بی دردان چرا فریاد بی حاصل کنم ؟
گر شکوه ای دارم ز دل، با یار صاحبدل کنم
در پرده سوزم همچو گل، در سینه جوشم همچو مل
من شمع رسوا نیستم تا گریه در محفل کنم
اول کنم اندیشه ای، تا برگزینم پیشه ای
آخر به یک پیمانه می، اندیشه را باطل کنم
زآن رو ستانم جام را، آن مایه ی آرام را
تا خویشتن را لحظه ای از خویشتن غافل کنم
از گل شنیدم بوی او، مستانه رفتم سوی او
تا چون غبار کوی او در کوی جان منزل كنم
روشنگری افلاکی ام، چون آفتاب از پاکی ام
خاکی نی ام تا خویش را سرگرم آب و گل کنم
غرق تمنای توام، موجی ز دریای توام
من نخل سرکش نیستم تا خانه در ساحل کنم
دانم که آن سرو سهی، از دل ندارد آگهی
چند از غم دل چون رهی، فریاد بی حاصل کنم