این دل من سوی شاه نیک تو مستعجلی
بی سر و بی پادشه گوی که لا یعقلی
خار فراق ست هجر پای تو تا سر دلا
گر چه تو از گلشن تازه مثال گلی
چون برسی سوی او یاد بیاری ز من
وز جگر خسته ام پس تو چگونه دلی
حضرت او آینه تو چو خیالی درو
این تویی یا آینه نکته بس مشکلی
خواه تویی خواه او چون تو نه ای زو جدا
ای دل مقبول او رو که تو بس مقبلی
دل به من خسته گفت گر چه بود آتشی
بنگر چه گفته ای بس کن اگر عاقلی
ذره چه باشد که او گر چه بود مست مهر
مهر کرد خویش را این بود آن جاهلی
گفتم ای دل تو را دانم کز کیست آن
این نفس پرصفا این نظر کاهلی
این ز خداوند ماست شمس حق دین که هست
بر همه اسرار غیب رای ورا شاملی
مژده تو را ای دلا کز نظر لطف او
ز آن سوی اقلام حسن عالم و هم عاملی
لیک برای خدا خدمت و سجده ز ما
جانب تبریز بر زود مکن حاملی