بشنو ز نی سماعی به زبان بی زبانی
شده بی حروف گویا به لسان ارمغانی
بگشا تو شمع جان را چه گشاده ای زنان را
که حدیث سر شنیدن تو به گوش دل توانی
ز نی است مستی ما نه ز می بزن زمانی
که حریف خوش نفس به ز شراب ارغوانی
نفسی زنی روان شد مدد حیات جان شد
اثری نمود آن به از آب زندگانی
ز سماع نی کسی را خبری بود که یابد
نظری ز مهربانان اثری به مهربانی
بگذار نیشکر را که به ذوق می نمایی
نی بینوای شکر به نوا شکرفشانی
چو شدند گرم بازان بنشین که آتش از نی
نه چنان گرفت در ما که نشاندنش توانی
به سماع چون در آیی ز خیال خویش بگذر
نفسی مگر نظر را به جمال او رسانی
دگر آن نظر میسر نشود تو را همان بس
که کنند التفاتت به جواب لن ترانی
هله شمس دین دو عالم به طفیل ذاتت آمد
تویی آفتاب دولت تویی خسرو معانی