صائب تبریزی- غزل شماره 4238
از دل هرآنچه خاست دل آن را مکان بود
از گوش نگذرد سخنی کز زبان بود
بی برگی آرمیدگی دل دهد ثمر
خواب بهار باغ به فصل خزان بود
از دورباشِ عقل چه پرواست عشق را؟
سیل بهار را چه غم دیده بان بود؟
معشوق بی حجاب مهیای آفت است
گل چون شکفت بار دل باغبان بود
کردار را به هر سر مویی است ده زبان
گفتار را چو تیغ همین یک زبان بود
بر دوش کوه بسته سبکبار می رویم
در وادیی که آبله بر پا گران بود
در عالمی که همت ما سیر می کند
گردون، گلِ پیادۀ آن بوستان بود
صائب چه شکوه می کنی از خاکمال چرخ؟
غیر از غبار دل چه درین خاکدان بود؟