چشم تو دل به شیوۀ پنهان نمی برد

صائب تبریزی- غزل شماره 4052

چشم تو دل به شیوۀ پنهان نمی برد

دزدیده این متاع به دکان نمی برد

گر در گلوی خامه بریزند آب خضر

مکتوب اشتیاق به پایان نمی برد

شبنم کند به دامن پاکم چو گل نماز

بلبل چرا مرا به گلستان نمی برد؟

زین خنجری که برقِ تجلی فسان زده است

موسی اگر مسیح شود جان نمی برد

بیهوده حلقه بر در دل می زند نسیم

این غنچه ره به خنده چو پیکان نمی برد

پیچیده آه و دود زلیخا به باد مصر

زان بوی پیرهن سوی کنعان نمی برد

طومار زلف یار که عمرش دراز باد

دل را ز دست من به چه عنوان نمی برد؟

آن را که ذوق تنگدلی در بغل گرفت

لذت ز سیر چاک گریبان نمی برد

بی اختیار عشق به دل پای می نهد

سیل انتظار رخصت دربان نمی برد

ای بوسه لب بگز که هنوز از هجوم شرم

راهی به غنچۀ دهنش پان نمی برد

صائب سخن به بزم ظفرخان چه می بری؟

حکمت کسی به خطۀ یونان نمی برد

 

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها