صائب تبریزی- غزل شماره 3576
هرکه پوشد نظر از کام به منزل برود
دایم آواره بود هرکه پی دل برود
دامنِ برق کجا، پنجۀ خاشاک کجا
خار در پای طلبکار تو مشکل برود
چون نفس سوختگان کعبه رود بر اثرش
هرکه در راه طلب بر اثر دل برود
ترک اندیشه بود خضرِ ره فردروان
چند عمر تو به اندیشۀ باطل برود؟
دست در دامن توفیق زن از خویش برآی
قوت پای تو حیف است که در گل برود
اگر این است که من یافته ام ذوق طلب
جای رحم است بر آن کس که به منزل برود
زود بر مسند خاکستر خود بنشیند
هرکه بی خواست چو پروانه به محفل برود
هرکه خواهد که به حرفش نگذارند انگشت
چون قلم راه سخن را به انامل برود
زخم در پیرهنش سنبل تر می ریزد
هرکه از هوش ز نظارۀ قاتل برود
گر سخنهای تو صائب سوی بابل ببرند
سحْر از خاطر جادوگر بابل برود