خواجوی کرمانی – غزل شماره 909
گر به فریب می کشی ور به عتاب می کشی
دل به تو می کشد مرا زانک لطیف و دلکشی
آب حیات می برد لعل لب چو آتشت
وآب نبات می چکد زان لب لعل آتشی
حاصل من ز خطّ تو نیست به جز سیه رخی
پایه ی من ز زلف تو نیست به جز مشوّشی
تیر تو را منم هدف گر تو خدنگ می زنی
تیغ تو را منم سپر گر تو اسیر می کشی
زلف تو در فریب دل چند کند سیه گری
چشم تو در کمین جان چند کند کمانکشی
چون دم خوش نمی زنم بی لب لعل دلکشت
بار غم تو چون کنم گر نکشم به ناخوشی
خواجو از آتش رخش آب رخت به باد شد
زانک چو زلف هندویش بر سر آب و آتشی