بیدل دهلوی- غزل شماره 1057
بهارِ رنگِ عبرت جز دلِ روشن نمیبیند
صفا آیینه دارد در بغل آهن نمیبیند
گریبان چاک زن شاید تمیزی واکند چشمت
که یوسف محو آغوش است و پیراهن نمیبیند
مزاج همّت آزاد حکم آسمان دارد
ز خود هرگاه دل برخاست افتادن نمیبیند
تحیِر توأم خورشید میبالد درین گلشن
گلِ داغی که ما داریم افسردن نمیبیند
مقلّد از تجرّد برنیاید با سبکروحان
کمالات مسیحا دیدۀ سوزن نمیبیند
جهان عبرت نمیخواهد به حکم ناز خودبینی
چه سازد شخص فطرت زندگی مردن نمیبیند
پر افشان ست موهومی ولی چشم تأمّل کو
تلاش ذرّهٔ ما هیچ جا روزن نمیبیند
به سیر این بهار از عیش مهجوران چه میپرسی
جدایی جز به چشم زخم خندیدن نمیبیند
درین محفل هزار آیینهام آمد به پیش امّا
کسی جز عکس خود دیدم که سوی من نمیبیند
چه سازم کز گریبان شعلهواری سر برون آرم
ز همّت آتش افسردهام دامن نمیبیند
رعونت خاک لیسد تا کنی فهم مآل خود
که پیش پا، کس اینجا بیخم گردن نمیبیند
فلک هم از نصیب ما ندارد آگهی بیدل
تلاش روزی کس چشمِ پرویزن نمیبیند