اقبال لاهوری
جاوید نامه
شماره 30
فرو رفتن به دریای زهره و دیدن ارواح فرعون و کشنر را
پیر روم آن صاحب ذکر جمیل
ضرب او را سطوت ضرب خلیل
این غزل در عالم مستی سرود
هر خدای کهنه آمد در سجود
غزل
“باز بر رفته و آینده نظر باید کرد
هله برخیز که اندیشه دگر باید کرد
عشق بر ناقه ی ایام کشد محمل خویش
عاشقی راحله از شام و سحر باید کرد
پیر ما گفت جهان بر روشی محکم نیست
از خوش و ناخوش او قطع نظر باید کرد
تو اگر ترک جهان کرده سر او داری
پس نخستین ز سر خویش گذر باید کرد
گفتمش در دل من لات و منات است بسی
گفت این بتکده را زیر و زبر باید کرد”
باز با من گفت “برخیز ای پسر
جز به دامانم میاویز ای پسر
آن کهستان آن جبال بی کلیم
آنکه از برف است چون انبار سیم
در پس او قلزم الماس گون
آشکارا تر درونش از برون
نی به موج و نی به سیل او را خلل
در مزاج او سکون لم یزل
این مقام سرکشان زور مست
منکران غایب و حاضر پرست
آن یکی از شرق و آن دیگر ز غرب
هر دو با مردان حق در حرب و ضرب
آن یکی بر گردنش چوب کلیم
وان دگر از تیغ درویشی دو نیم
هر دو فرعون این صغیر و آن کبیر
هر دو در آغوش دریا تشنه میر
هر کسی با تلخی مرگ آشناست
مرگ جباران ز آیات خداست
در پی من پا بنه از کس مترس
دست در دستم بده از کس مترس
سینه ی دریا چو موسی بر درم
من تو را اندر ضمیر او برم”
بحر بر ما سینه ی خود را گشود
یا هوا بود و چو آبی وانمود
قعر او یک وادی بی رنگ و بو
وادی تاریکی او تو به تو
پیر رومی سوره ی طه سرود
زیر دریا ماهتاب آمد فرود
کوه های شسته و عریان و سرد
اندر آن سرگشته و حیران دو مرد
سوی رومی یک نظر نگریستند
باز سوی یکدگر نگریستند
گفت فرعون این سحر این جوی نور
از کجا این صبح و این نور و ظهور؟
رومی
هر چه پنهان است ازو پیداستی
اصل این نور از ید بیضاستی
فرعون
آه نقد عقل و دین درباختم
دیدم و این نور را نشناختم
ای جهانداران سوی من بنگرید
ای زیانکاران سوی من بنگرید
وای قومی از هوس گردیده کور
می برد لعل و گهر از خاک گور
پیکری کو در عجایب خانه ایست
بر لب خاموش او افسانه ایست
از ملوکیت خبرها می دهد
کور چشمان را نظرها می دهد
چیست تقدیر ملوکیت شقاق
محکمی جستن ز تدبیر نفاق
از بد آموزی زبون تقدیر ملک
باطل و آشفته تر تدبیر ملک
باز اگر بینم کلیم الله را
خواهم از وی یک دل آگاه را
رومی
حاکمی بی نور جان خام است خام
بی ید بیضا ملوکیت حرام
حاکمی از ضعف محکومان قویست
بیخش از حرمان محرومان قویست
تاج از باج است و از تسلیم باج
مرد اگر سنگ است می گردد زجاج
فوج و زندان و سلاسل رهزنی است
اوست حاکم کز چنین سامان غنی است
ذوالخرطوم
مقصد قوم فرنگ آمد بلند
از پی لعل و گهر گوری نکند
سرگذشت مصر و فرعون و کلیم
می توان دیدن ز آثار قدیم
علم و حکمت کشف اسرار است و بس
حکمت بی جستجو خوار است و بس
فرعون
قبر ما را علم و حکمت برگشود
لیکن اندر تربت مهدی چه بود؟