شعر نخست :
با شعله ی در سینه نوشتم که بخوانی
تا شعله ی پنهان دلم را بنشانی
افسوس، نسیم سحری، زود سفر کرد
گفتم که سلامِ منِ غمگین برسانی
کار دلم از کار گذشته است، مبادا
بی پرده شود کارم و در پرده بمانی
خورشیدی و من، بوته ی در خاک، اسیرم
دردی است تمنا کنی اما نتوانی
انصاف نباشد که به دنبال تو باشم
بیمبدأ و بیمقصد و بیبرگ نشانی
یا گم شده ی ابنالحسنم در مه اندوه
یا حبس شده پشت دعاهای زبانی
ای کاش بیایی و کنارم بنشینی
تا خاک گلیم دل تنگم بتکانی
آمین که نباشد، کلماتاند دعاها
آمین دعاهای همه در رمضانی
هرچند امامی و دلت خانه ی وحی است
قربان دلت ! خون شده از تیر و کمانی
من تاب تماشای لب تشنه ندارم
آری تو مگر پای دلم را بکشانی
قنداقه ی خونین و تن کوچک نوزاد
بغض پدری بر سر بالین جوانی
گفتند: غروب آمد و آشوب شد عالم
شاید که سری از سر نی گفته اذانی
گفتند: ” تمام است ” و دویدند به سویش
آن لحظه رسیدند که میزد ضربانی
قربان دلت! باز برای تو بگویم؟
بوسید لبی شوق شریف شریانی
چشمان تو سرشار تماشای مدام است
با خاطرهها روز و شبی میگذرانی
شرمنده ی تکرار مصیبت شدم اما
ای کاش که بنشینم و تو روضه بخوانی
شعر دوم :
از من نثار جان شریفت، سلامها
ای محترم شده به سلامِ امامها
ای قاصدی که جان تو امضای نامه بود
از تو گرفته ” نامه بَری ” ، احترامها
پیغام سیدالشهدا، مثل روز بود
کامل برای دعوت آن ناتمامها
مثل پرستویی که به مقصد رسیده است
نازل شدی به شهر و به راه تو دامها
شمشیر، پشت هر نظر شهرِ خفته بود
سرگرم عهد مهر، زبان و کلامها
شهد ” بلی ” میان لب نامه ها نشست
پشت ” نه “ای که بست زبانها و کامها
فرزند خاندان ابوطالب ! آن سحر
بستند راه زمزمه ات را لگامها
برق نگاه مهر تو تابید وقت صبح
شد بسته راه چشم تو از سنگِ بامها
از هر طرف، به سوی تو بارید تشنگی
قربانی غریب همه انتقامها!
قربان حال و روز تو هنگام بردنت
وقتی که دست بسته شبیه غلامها
آن کاسه گِلین که نشد سهم کام تو
برجا گذاشتی به تمنای جامها
تنها سپید شهر سیاهی، دل تو بود
کی میرسد به پای قیامت، قیامها ؟!
برداشتی مقام شهیدان به یک سلام
جا ماند پیش گَرد عبورت، مقامها
شعر سوم :
کو قطره اشکِ تازه که دیشب چکید ؟ نیست!
تقویم گریه میکند امروز عید نیست
برگ سپید ” ماه جمادی ” سیاه ماند
برگی که تا ابد به عزایش سپید نیست
در خانهای که مادر آن خانه رفته است
جایی برای خوشخبری یا نوید نیست
توصیف حال مادر ما، شعر را شکست
راهی بهجز تجسم لرزان بید نیست
حال کسی شبیه علی نیست، آنچه دید
مانند مختصر خبری که شنید، نیست
از خانه، صبح زود که میرفت زنده بود
شب، چشم را گشود و نظر کرد و دید نیست
همسایه گفت: فاطمه، از دست رفته است
آن دختری که مادر او پرورید، نیست
او راست گفته است ولی داغ، کهنه است
این زخم در غدیر نشست و جدید نیست
سرزنده بود مادر ما، رفتنی نبود
با آن همه حوادث خونین، شهید نیست ؟!
بیت و غزل فدای تو و قامتت شوند
قدِ خمی که مثل گذشته، رشید نیست
مادر! تمام فصل حضور تو در کتاب
جز چند صفحه سوخته و ناپدید نیست
مادر ! ببین گذشته زمان ، شهر ساکت است
آن که تو را به کوچه و مسجد کشید، نیست
هرچند ” در ” ، مقابل چشم تو سوخته
حالا به ایستادنش انگار امید نیست
آسان شده توسل ما، بارگاه تو
دیگر نیازمند کُلون و کلید نیست!
واژگان کلیدی:اشعار سید محمد سادات اخوی،نمونه شعر سید محمد سادات اخوی،شاعر سید محمد سادات اخوی،شعرهای سید محمد سادات اخوی،شعری از سید محمد سادات اخوی،یک شعر از سید محمد سادات اخوی،غزل غزلیات غزل های غزلی از سید محمد سادات اخوی،سيد محمد سادات اخوي،سیدمحمد سادات اخوی،اشعار دینی مذهبی آیینی،شعر مذهبی.