مولانا-غزل-شماره 1019
ما را خدا از بهر چه آورد بهر شور و شر
دیوانگان را میکند زنجیر او دیوانهتر
ای عشق شوخ بوالعجب آورده جان را در طرب
آری درآ هر نیمشب بر جان مست بیخبر
ما را کجا باشد امان کز دست این عشق آسمان
مانده ست اندر خرکمان چون عاشقان زیر و زبر
ای عشق خونم خوردهای صبر و قرارم بردهای
از فتنه ی روز و شبت پنهان شدستم چون سحر
در لطف اگر چون جان شوم از جان کجا پنهان شوم
گر در عدم غلطان شوم اندر عدم داری نظر
ما را که پیدا کردهای نی از عدم آوردهای
ای هر عدم صندوق تو ای در عدم بگشاده در
هستی خوش و سرمست تو گوش عدم در دست تو
هر دو طفیل هست تو بر حکم تو بنهاده سر
کاشانه را ویرانه کن فرزانه را دیوانه کن
وآن باده در پیمانه کن تا هر دو گردد بیخطر
ای عشق چست معتمد مستی سلامت میکند
بشنو سلام مست خود دل را مکن همچون حجر
چون دست او بشکستهای چون خواب او بربستهای
بشکن خمار مست را بر کوی مستان برگذر