صائب تبریزی- غزل شماره 3648
در جهان کس میِ عشرت نتوانست کشید
آروز پایِ فراغت نتوانست کشید
آه کز پستی این مجمر بی روزن چرخ
نفسی شعلۀ فطرت نتوانست کشید
هرکه بالین قناعت ز کف دست نکرد
رخت بر بستر راحت نتوانست کشید
فرد شو فرد که تا خضر نشد دور از خلق
دم آبی به فراغت نتوانست کشید
دشت تفسیدۀ عشق است که خورشید بلند
پا از آنجا به سلامت نتوانست کشید
دل که خمخانۀ آفات تهی کردۀ اوست
بادۀ تلخ نصیحت نتوانست کشید
نرمی از خلق مدارید توقع که مسیح
روغن از ریگ به حکمت نتوانست کشید
دید تا روی ترا آینه، رو پنهان کرد
خجلت صبح قیامت نتوانست کشید
به چمن رفتی و از شرم گل عارض تو
غنچه خمیازۀ حسرت نتوانست کشید
صائب از سایۀ ارباب کرم سر دزدید
کوه بر فرق ز منت نتوانست کشید