صائب تبریزی- غزل شماره 1838
فغان که هستی من در ورق شماری رفت
حیات من چو قلم در سیاه کاری رفت
به خون دل، ورقی چند را سیه کردم
چو لاله زندگیم در سیاه کاری رفت
نکرده غنچۀ امّید من دهن را باز
سبک ز گلشن من باد نوبهاری رفت
زمین پاک غریبی عزیز کرد مرا
اگرچه یوسف من از وطن به خواری رفت
نشد چو سوزن ازین خرقه سر برون آرم
تمام رشتۀ عمرم به پینه کاری رفت
اگرچه نقش مساعد نشد، به این شادم
که نقد زندگی من به خوش قماری رفت
قلم ز دست بیفکن که روز رستاخیز
برون ز آتش نتوان به نی سواری رفت
نمی شود نکند آرمیده اش صائب
سبکروی که حیاتش به بیقراری رفت