ورود-ثبت نام

داستان کوتاه دزد بانک

مردی با اسلحه وارد یک بانک شد و تقاضای پول کرد. وقتی پولها را دریافت کرد٬ رو به یکی از مشتریان بانک کرد و پرسید: آیا شما دیدید که من از این بانک دزدی کنم؟ مرد پاسخ داد: بله قربان٬ من دیدم. سپس دزد مرد را با شلیک گلوله به قتل رساند. او مجددا رو […]

داستان کوتاه گلف باز آرژانتینی

روزی روبرت دونسنزو گلف باز بزرگ آرژانتینی پس از بردن مسابقه و دریافت چک قهرمانی لبخند بر لب در مقابل دوربین خبرنگاران وارد رختکن باشگاه می شود تا آماده رفتن شود. پس از ساعتی، او داخل پارکینگ تک و تنها به طرف ماشینش می رفت که زنی به وی نزدیک شد. زن پیروزیش را به […]

داستان کوتاه ملانصرالدین و دزد کفش

ملانصرالدین در حیاط را باز کرد تا همسایه آبیارش داخل شود. کار این مرد مواظبت از چشمه‌های زیرزمینی بود که آب را از کوهستان به داخل ده می‌آورد. بعد از سلام و احوال پرسی ملا از او پرسید: “چرا امروز پا برهنه‌ای”؟ مرد آبیار در حالی که پایش را می‌خاراند جواب داد: “چون کفشهایم را […]

داستان کوتاه ملانصرالدین و مرد فقیر

ملانصرالدین نگاهی به آسمان انداخت و به خورشید که یکراست بر سرش می‌تابید نگاهی انداخت. تا چند دقیقه ی دیگر ملا به بالای منار می‌رسید و صدای او برای گفتن اذان ظهر در تمام شهر می‌پیچید. ملا با پاشنه ی کفشش به پهلوی الاغ کوچک سفید خود فشار آورد تا تندتر برود. ملا از اینکه […]

داستان کوتاه مرد مکار یا زن مکار

حکایت شده است که در زمان قدیم پیرمرد طماع و خسیس و نخوری بود معروف به ” حاجی کنس ” که ثروت سرشاری جمع کرده و وارثی هم نداشت. با وجود این تا سن شصت سالگی همچنان یک شاهی را روی صد دینار می‌گذاشت و حتی خودش دلش راضی نمی‌شد نان خود را سیر بخورد. […]

داستان کوتاه پست ترین موجود

خداوند به حضرت موسی ع در ” طور سینا ” فرمود که در مناجات بعدی همراه خود، پست ترین مخلوق را بیاور. موسی(ع) برای پیدا کردن چنین شخصی جستجوی فراوانی کرد اما نتوانست چنین شخصی را بیابد؛ زیرا به هر کس می رسید با خود می فرمود : شاید او از من شریف تر و […]

داستان کوتاه ملانصرالدین و کیسه زر

دزدی کیسه زر ملانصرالدین را ربود‌، وی شکایت نزد قاضی برد.تا خواست ماجرا را شرح دهد مردی وارد شد و نزد قاضی نشست.ملا متعجب شد و هیچ نگفت و از محضر قاضی بیرون آمد. روز بعد مردم دیدند که ملا فریاد میزند که :” آی مردم کیسه ام ، کیسه ام را یافتم ” ! […]

داستان کوتاه برصیصا و دختر دیوانه

” صیصا ” در زبان آرامی به معنی ” سینه بند یا کاکل‌های کلاه اسقف اعظم ” که در حقیقت نشان دهنده ی برترین مقام کلیساست می‌باشد . در بنی اسرائیل مردی عابد به نام ” برصیصا ” زندگی می کرد که خداوند به خاطر پرهیزکاری ،معجزه ی درمان بیماران و دیوانگان را به او […]

داستان کوتاه ملانصرالدین و دود کباب

فقیری از کنار دکان کبابی میگذشت، دید کبابی گوشت ها را در سیخ کرده و به روی آتش نهاده، باد میزد و بوی کباب در بازار پیچیده بود.فقیری بسیار گرسنه که سکه ای نیز نداشت، تکه نانی از توبره اش در آورد و در مسیر دود کباب گرفته و به دهان گذاشت و به همین […]

داستان کوتاه همیشه سکوت نشان از ضعف نیست

ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯾﯽ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﻔﺖ :ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﺳﺎﺗﯿﺪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻣﺎ ﺳﺎﻋﺖ ﺩﺧﺘﺮﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺘﺶ ﻣﯿﺒﺴﺖ ﻭ ﻣﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯾﺪﯾﻢ ! ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺮﺍﯾﻤﺎﻥ ﻣﺸﺨﺺ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺳﺎﻋﺖ، ﺳﺎﻋﺖ ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺧﺘﺮﺵ ﺑﻮﺩﻩ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﭘﯿﺶ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺩﻟﻬﺎﯾﯽ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺩﺭﺩ ﻣﯿﮑﺸﺪ؛ ﺍﻣﺎ ﺩﻡ ﻧﻤﯿﺰﻧﺪ ﻫﻤﯿﺸﻪ […]

داستان کوتاه وان حمام و بیمار روانی

به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى، از روانپزشک پرسیدم شما چطور میفهمید که یک بیمار روانى به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟ روانپزشک گفت: ما وان حمام را پر از آب میکنیم و یک قاشق چایخورى، یک فنجان و یک سطل جلوى بیمار میگذاریم و از او میخواهیم که وان را […]

داستان کوتاه سه اعدامی

گویند در اوایل انقلاب فرانسه،سه نفر محكوم به اعدام با گیوتین شدند.آنها عبارت بودند از : یک روحانی ، وکیل دادگستری و فیزیک دان در زمان اعدام روحانی پیش قدم شد ، سرش را زیر گیوتین گذاشتند و از او سوال شد : “آخرین حرفی که می خواهی بگویی چیست”؟ گفت : “خدا ، خدا […]